آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

گل پسر ماماني

خوابیدن

دیروز ظهر مامانی می خواست بخوابونتت بهت گفتم بیا برات قصه بگم بخوابی اومدی پیشم دراز کشیدی من شروع کردم به قصه گفتن تو هم یا انگشتتو می کردی تو چشم یا موهامو می کشیدی تند تند هم می گفتی (اموم شد)می گفتم نه تموم نشده دوباره یکم قصه می گفتم تو می گفتی (اصه اموم شد) می گفتم نه قصه تموم نشده دوباره تا من یکم قصه می گفتم تو می پرسیدی(مامان اصه اموم شد)تا گفتم نه هنوز تو بلند شدی گفتی (اصه نیست) یعنی قصه نمی خوام اومدی بری من بغلت کردم گفتم اگه بری نی نی میاد جای تو بغل مامانی می خوابه بعد تو گرفتی خوابیدی دستتو انداختی دور گردنم به یه دقیقه هم نکشید دیدم خوابت برده بوست کردم روتو کشیدم با خودم گفتم شیطونک من خوبه خوابت نمی اومد. ...
3 اسفند 1389

هاپو کوچولوی مامان

تازگی های مامانی خیلی کم غذا شدی با هزار دوز و کلک چند تا قاشق بخوری مامانی از این موضوع خیلی ناراحته دیروز هم (دوشنبه) از صبح که بیدار شدی نه درست صبحانه  خوردی نه ناهار.موقع شام تو اومدی گفتی(مامان آریا نیست)بعد اشاره کردی به خودت گفتی (هاپو) گفتم تو هاپویی گفتی (آره) بدو هاپو خوشگلم بدو بیا بغلم بعد تو خودتو لوس کردی و اومدی پیشم منم از فرصت استفاده کردم تو مدت هاپو بودنت شامت و دادم خوردی تا نمی خواستی بخوری می گفتم آفرین هاپوی خوشگل مامان بیا شامت بخور تو هم گول می خوردی. دیگه وقتی هم که بابا صدات می کرد آریا داد می زدی می گفتی (آریا نه من هاپو) مامان قربون هاپوی خوشگلش بره تا کی تو نقش هاپوت مونده بودی. ...
3 اسفند 1389

بیرون کردن بابایی

دیروز بابایی رفته بود بیرون خرید وقتی اومد تو شیطونک راهش نمی دادی بیاد تو تا بابا اومد تو داد زدی (بورو) بعد بابایی رو انداختی بیرون اومدی درو ببندی دیدی کفش پاش نیست دستشو گرفتی آوردی تو بابایی خوشحال شد اما کفشاشو نشونش دادی گفتی (افش) بابا رو مجبور کردی کفشاشو بپوشه بعد دوباره انداختیش بیرون اومدم گفتم مامان بابایی گناه داره ببین صدا گریش داره می یاد گفتی (نه بره) گفتم ببین بابایی برات سک سک خریده خوشحال درو باز کردی سک سک و از بابا گرفتی دوباره تا بابا خواست بیاد تو داد زدی گفتی (بابا نه بورو) دوباره درو بستی خلاصه اینکه دیروز لج کرده بودی و بابا رو راه نمی دادی تا منم می خواستم درو باز کنم بابا بیاد تو می گفتی (نه سرده) یعنی درو باز نک...
3 اسفند 1389

ماشین بازی

بابایی برات یه ماشین کامیون بزرگ خریده بود  اینقدر خوشحال شدی که نگو پرید بغل بابایی بوسش کردی با زبون شیرینت گفتی (ارسی) نشسته بودی باهاش بازی می کردی بعد یک موقع دیدم پشت کامیونتو کندی خودت نشستی روش داری باهاش راه می ری  بهت گفتم مامانی اینجوری ماشینت خراب می شه اونوقت دیگه ماشین نداری گفتی (نه ماشین منه قان قان) بعد باهاش رانندگی می کردی بابایی گفت ولش کن گل پسرمو (تا وقتی بابایی جنابعالی هستن و پشت تو رو می گیره کی جرات داره بهت حرف بزنه).تا شب داشتی با ماشینت بازی می کردی شب موقع خوابم ماشینتو آوردی تو رختخوابت پیش خودت خوابوندیش گفتی (ماشین لالا)تاخوابت ببره ماشینتو محکم بغلش کرده بودی وقتی خوابت برد یواش ماشین و ا...
1 اسفند 1389

شام ولنتاين

ماماني ديشب كه شب ولنتاين بود بابايي بهم زنگ زد گفت آريا و از مهدكودك كه تحويل گرفتي آماده باشين ميام شام بريم بيرون از مهد كودك كه تحويلت گرفتم مربيتون ازت راضي بود مي گفت آريا شربت و ريخته بهش مي گيم آريا كي شربت و ريخته ميگه پرهام از مهد كه اومديم خونه لباسات مي خواستم عوض كنم كه آماده بشيم بريم بيرون نمي ذاشتي مي گفتي (دد نه دد سرده) ديگه با كلي كلك حاضر شديم وبابايي اومد دنبالمون يه كم بيرون گشت زديم و چرخيديم بعد به ذهنمون زد شام بگيريم بريم خونه ماماني شفيقه بر حسب اتفاق عمه نرگسم اونجا بودكلي باهم بازي كرديم من و تو عمه و كيان خيلي بهت خوش گذشت كلي خنديدي ماماني براي كيان كلاه بافته بود كه براش گشاد بود گفت روسر تو بزاريم ب...
1 اسفند 1389